آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
شعر
شعر
چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : مهدی
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
[
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
عرفان نظرآهاري
چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : مهدی
نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند.
.آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم.....
فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای...
شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.(عرفان نظر آهاری)
چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : مهدی
قصه زندگي آدمها
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانهاي است كه آب و نور ميخواهد.»
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر ميرفت، درد او نيز عميقتر ميشد.
فرشتهها ميترسيدند. فرشتهها از آن همه سؤال ريشهدار ميترسيدند.
اما خدا ميگفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت ميآورد. معرفت است.
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوهاي باز دانهاي بود و هر دانه آغاز درختيست. پس هر كه ميوهاي را برد دردل خود بذر سؤال تازهاي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدمهاست» اين را فرشتهاي به فرشتهاي ديگر گفت.
چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : مهدی
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.
سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟
هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...
اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید. سقوط و مسخ را.
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید این دیگیری سگس باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگس نیز می توان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...
شنبه 6 دی 1399برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : مهدی
چنی سخته خیالش د سرت با ... ره دیر و درازی د ورت با
چنی خوه که چی لیوه بگردی ... تو ور گردی و او پشت سرت با
ئه ی دلی شه یدا به شاره ت بی که یارم هاتوه
یه عنی سه رمایه ی ژیان و ئیعتیبارم هاتوه
وه زعی به د حالی بپرسه قوبه سه رغه م چی ئه کا
ئه فسه ری ئیقبال و تاجی ئیفتیخارم هاتوه
مودده تی دوور بوو له گول خاکی وه ته ن بی جیلوه بوو
جلوه به خشی گولشه نی باغی دیارم هاتوه
به رقی شادی هات و ماته م رویی و مشکین بوو نه فه س
صاحیبی شمشیر و خامه ی مشکبارم هاتوه
سینه وه ک نه ی دل وه کوو بربط نه فه س وه ک یاسزی
موطریبا فه رموو!په یا په ی غه مگو سارم هاتوه
گه رچی من مابووم به روژ و شه و له کونجی ضه یقه تا
پرته وی میهر و مه ه و له یل و نه هارم هاتوه
بینه گه ردوش ساقیا ! وه ک مه نزه ره ی من جامی مه ی
وه ختی ره قص و عوشره ت و نه شئه ی خومارم هاتوه
نه ظمی من وه ک قه ند و فه رشی صه حنی دیوانم غه زه ل
شاهی تووتی مه شره بی گوشه ی ته لارم هاتوه
گولبه نی ناسک له گولزاری وه ها پشکو تووه
بولبولی ئاوازه خوانی لاله زارم هاتوه
ناوی بی نه ظم و په ریشانی له مولکی دل نه ما
ره و نه قی گولزار و نه ظمی روزگارم هاتوه
گه ردی دامانی به که س ناگا نه کا هه رکه س خه یال
سورمه یی بو ئیشی چاوی ئه شکبارم هاتوه
وا له خوشیدا په شو کاوم که نازانم ئه من
حه زره تی مه حموده یا مه حبووسی پارم هاتوه
گه ر به بیری (ناری) یا غه فله ت هه تا که ی صه عبه بی
خانی صاحیب هیممه ت و جاه و ویقارم هاتوه
یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:21 :: نويسنده : مهدی
بهتنهایی گرفتارنــد مشتی بیپنــاه اینجـــا هزاران سنگ خـــــــواهد خورد در مــــــرداب مــــاه اینجــا
فاضل نظری یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : مهدی
همین که نعـش درختــــی بــــه بـاغ میافتــد بـهانــــه بـــاز بـــــه دست اجـــاق میافـتـــد حکــایـــت مــــن و دنـــیایـــتـان حکایــت آن پرنــــــده ایست کـه بـــــه بـــاتلاق میافتـــد عجـب عدالت تلخــــی کــــــه شادمـانی هـــا فقــــط بــــرای شمـــــا اتفـــــــاق مـیافــــتد تمــــام سهم من از روشنی همـان نـوریـست کـه از چـــــــراغ شمـــا در اتــــاق میافـتـــد به زور جاذبـــه سیب از درخت چیده زمـیـن چـــــــه میــــوه ای ز سر اشتیــــاق میافتــد همیشـــــــه همـــــره هابیل بــــــوده قابیلـــی میـــــــان ما و شمـــــــا کــی فراق میافـتـــد
فاضل نظری یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:10 :: نويسنده : مهدی
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:8 :: نويسنده : مهدی
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن |
|||
|