درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 246
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 287
بازدید ماه : 246
بازدید کل : 115477
تعداد مطالب : 690
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شعر
شعر
دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : مهدی        

شعر مادر

مادرم ای بهتر از فصل بهار
 
مادرم روشن تر از هر چشمه سار
 
مادرم ای عطر ناب زندگی
 
مادرم ای شعله ی بخشندگی
 
مادرم ای حوری هفت آسمان
 
مادرم ای نام خوب و جاودان
 
مادرم ای حس خوب عاشقی
 
مادرم خوشتر ز عطر رازقی
 
مادرم ای مایه ی آرامشم
 
مادرم ای واژه ی آسایشم
 
مادرم ای جاودان در قلب من
 
مادرم ای صاحب این جسم و تن
 
مادرم می خواهمت تا فصل دور
 
مادرم پاینده باشی پر غرور
 
مادرم ،مهربانم، ناز من
 
مادرم تنها تویی آواز من
.


دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, :: 13:31 ::  نويسنده : مهدی        

 
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود..
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
 
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
 
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
 
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
 
رنج فراق هست و امید وصال نیست
 
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود
 
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
 
مگذار درددل کنم و دردسر شود
 
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
 
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
 
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
 
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
 
فاضل نظری
 


دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, :: 13:28 ::  نويسنده : مهدی        

گر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
 
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
 
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
 
که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم
 
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
 
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
 
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
 
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
 
درخت سوخته ای در کنار رودم من
 
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
 
 


دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, :: 13:24 ::  نويسنده : مهدی        

تمرین تنهایی

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است
 
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است
 
دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد
 
تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است
 
زیبای من ! روزی که رفتی با خودم گفتم
 
چیزی که دیگر برنخواهد گشت زیبایی است
 
راز مرا از چشم هایم می توان فهمید
 
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی است
 
این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری 
 
تمرین برای روزهایی که نمی آیی است
 
شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست :
 
کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است


دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:, :: 13:19 ::  نويسنده : مهدی        

دردی که انسان را به سکوت وا میدارد

بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد. . . 

و انسانها بداد هم میرسند نه به سکوت هم. . . . . 

 



شنبه 28 آذر 1394برچسب:, :: 1:5 ::  نويسنده : مهدی        

شعر فوق العاده زیبای پروین اعتصامی که اسمش لطف حق هست که پیشنهاد میکنم به ادامه مطلب برینو حتما بخونینش



ادامه مطلب ...


جمعه 27 آذر 1394برچسب:, :: 9:20 ::  نويسنده : مهدی        

خالی‌ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش

خالی‌ام چون آسمان شب‌زده بی‌اخترانش
 
خلق، بی جان ، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یاس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش
 
پاره پاره مغرب‌ام، با من نه خورشیدی، نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمه‌ی بی‌خاورانش
 
سرزمین مرگم اینک، برکه‌هایش دیده‌گانم
وین دل توفانی‌ام، دریای خون بی‌کرانش
 
پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری‌های عزا از داغ دیده مادرانش
 
عیب از آنان نیست من دل‌مرده‌ام کز هیچ سویی
در نمی‌گیرد مرا، افسون شهر و دل‌برانش
 
جنگ‌جویی خسته‌ام، بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته‌ای از کشته‌ی هم‌سنگرانش
 
دعوی‌ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش !
 
حسین منزوی


جمعه 27 آذر 1394برچسب:, :: 7:10 ::  نويسنده : مهدی        

 
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود
 
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد......
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟
گله هارابگذار!
ناله هارابس كن!
 
تابجنبيم تمام است تمام!!
مهرديدي كه به برهم زدن چشم گذشت....
ياهمين سال جديد!!
بازكم مانده به عيد!!
اين شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نيست كه نيست!!
 
زندگي گاه به كام است و بس است؛
زندگي گاه به نام است و كم است؛
زندگي گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگي معركه همت ماست...زندگي ميگذرد...
 
زندگي گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگي گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگي گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگي لحظه بيداری ماست زندگی میگذرد


پنج شنبه 26 آذر 1394برچسب:, :: 11:46 ::  نويسنده : مهدی        

ویرانو رِمیا کاخ مه ،مرهم سینه داغ مه
وحالم دوس بیخبره زردو خزانه باغ مه
گیرم و غم وشیونه،دیرم سودای خوش دی وله
دوس خو و مه رحمه نیه ای دل خیال تا و چنه
اسیرم و شک وگمان یاخی و مه امنو امان
سر مسه دوس که در بنه خیاله قامتم چمان
سینم پره و ژانو درد بهاره مه پاییز زرد
دوس هم نفس مه نیه شکتم و جواب سرد
حبس کیشمو زندانیم ،غم کردیه مهمانیم
دوس و غم مه بی غمه و کیس چیه جوانیم
شفق من تیه ریکو تار دلگیر مه دلگیره یار 
دوس دله و سان سنگه ،نیزانه وصف حال زار
حبس کیشمو زندانیم غم کرده مهمانیم،
دوس و غمه مه بی غمه و کیس چیه جوانیم.


چهار شنبه 25 آذر 1394برچسب:, :: 8:31 ::  نويسنده : مهدی        

تا چاوم بَسم،و چاود رَسم ،
تا چاوم وا کَم دیونم بِی کَسم،
ارای مِه سَخته خوش وحال تو مِه نیتیونِم بوم بی خیالِ تو ،پنجره وا کَه بادِ پاییزهَ
خودیش وِیره نیود یادِت عَزیزهَ
هوا خراوه وَ گرده حالم
تا مَرزهِ مِردن بیدن خیالم
عشقِ اولو عشقِ آخرم 
مِردِنِم توای باو مِه حاضرم،
چک چکِ واران وناو آسمان
 هرگز نیشوره خاطِراتمان
تنیا دلیلِ نفس کیشاینم 
هنوز جور قدیم شیت وارانم
 ،قدیم وَ خنده الان و گریه  
وَ ژیره ری کَم هی وی مَسیره


سه شنبه 24 آذر 1394برچسب:, :: 11:58 ::  نويسنده : مهدی        

هزار جهد بکردم ...........
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
 
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
 
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
 
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
 
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
 
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
 
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
 
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
 
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
 
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
 
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
 
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
 
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
 
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
 
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
 
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
 
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
 
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
 
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
 
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


سه شنبه 24 آذر 1394برچسب:, :: 7:23 ::  نويسنده : مهدی        

شعری از شهریار
 
بنال ای نی که من غم دارم امشب 
 
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
 
دلم زخم است از دست غم یار
 
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
 
همه چیزم زیادی می‌کند، حیف!
 
که یار از این میان کم دارم امشب
 
چو عصری آمد از در، گفتم ای دل
 
همه عیشی فراهم دارم امشب
 
ندانستم که بوم شام رنگین
 
به بام روز خرم دارم امشب
 
به‌رفت و کوره‌ام در سینه افروخت
 
ببین آه دمادم دارم امشب
 
به‌دل جشن عروسی وعده کردم
 
ندانستم که ماتم دارم امشب
 
در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
 
دمم رفت و همه غم دارم امشب
 
به‌امیدی که گل تا صبحدم هست
 
به‌مژگان اشک شبنم دارم امشب
 
مگر آبستن عیسی است طبعم
 
که بر دل بار مریم دارم امشب
 
سر دل کندن از لعل نگارین 
 
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
 
اگر روئین تنی باشم به همت
 
غمی همتای رستم دارم امشب
 
غم دل با که گویم شهریارا
 
که محرومش ز محرم دارم امشب


سه شنبه 24 آذر 1394برچسب:, :: 7:17 ::  نويسنده : مهدی        

 
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
 
برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش. . . . .
 


سه شنبه 24 آذر 1394برچسب:, :: 7:15 ::  نويسنده : مهدی        

 
 
نوشین من باز این سفر همراه هوشم میرود
تا هست نیشم میزند تا رفت نوشم میرود
 
تا هوشم از سر میرود چشمم نمیبیند ولی
دیشب بچشم خویشتن دیدم که هوشم میرود
 
من مانده ام ای کاروان باری به این تندی مران
دانی که چون کوهی گران باری به دوشم میرود
 
ای دل به چشم مست او، مستی رها کن گو برو
دیگر خمارم گو بیا چون می فروشم میرود
 
دوش آمد و اشکش به چشم از من وداعی کرد و رفت
حالی سرشک از دیدگان با یاد دوشم میرود
 
عقلم به رنجش گفت از او بر دار دل گفتم به چشم
اما کجا این حرفها جانا به گوشم میرود
 
مغزم بر آشفتند و باز امکان شعرم گو مباش
الهام عشقت هست کو شب با سروشم میرود
 
 
 
او پرده ای بود از هنر پوشیده عیب شور و شر
اشکی بیاید پرده در چون پرده پوشم میرود
 
آنکو به من بد میکند با من نه با خود میکند
من تا به گوش آسمان جوش و خروشم میرود
 
یاد تو یاری شد مرا دائم خموش و شرمگین
تا باز میآیم به خود یار خموشم میرود
 
دل شهریارا زار شد دلبر رفیق آزار شد
طبعم ز خود بیزار شد بس کن که گوشم میرود


دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:, :: 10:30 ::  نويسنده : مهدی        

یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
 
پرویز پرستویی


شنبه 21 آذر 1394برچسب:, :: 22:11 ::  نويسنده : مهدی        

مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد
 
كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟
 
چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!
 
كه اين ديوانه را از خود خبر نيست
 
***
 
به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه
 
به دريايي درافتد بيكرانه
 
لبي، از قطره آبي تر نكرده
 
خورد از موج وحشي تازيانه
 
***
 
مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد
 
مرا با . . . . .  تنها گذاريد
 
غريق لطف آن دريا نگاهم
 
مرا تنها به اين دريا سپاريد


جمعه 20 آذر 1394برچسب:, :: 10:35 ::  نويسنده : مهدی        

شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته ازدستی،
نمی دانم چه نوشیدم
که سیرم کرده ازهستی،
خودم مستُ،غزل مستُ،تمام واژه ها مستند،
قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!
به ساز من که می رقصی،قیامت می کنی به به ..
چه طوفانی به پا کردی، قلم شاید تو هم مستی؟!؟
زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد
بنازم دلبریهایت!
قلم،الحق که تردستی.
فلانی، فرق بسیار است، میان مستی و مستی،
عزیزم خوب دقت کن!
به هر مستی نگو پستی،
تظاهر می کنی اما،
تو هم از دیدِ من مستی،
اگر پاکیزه تر بودی،
به شعرم دل نمی بستی،
خودم مستُ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند،
مخاطب معصیت کردی!
به مشتی مست پيوستي...


پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, :: 20:48 ::  نويسنده : مهدی        

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد
نعره زد بر سر مادر،به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجه ی پا
اماحیف
دستش از روی سرم رد شد و به مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم
نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد
 
آه زینب
تو ندیدی
به خدا من دیدم
مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد
 
سیلی محکم او چشم مرا تار نمود
مادر اما دو سه تا سیلی محکم تر خورد
لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد
مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد
 
حسن از غصه سرش به زمین زد،غش کرد
باز زینب غم یک مرثیه دیگر خورد
 
قصه ی کوچه عجیب است مهاجر
اما
وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد


پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, :: 8:36 ::  نويسنده : مهدی        



چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : مهدی        

قلم به دست گرفتم به سوختن بنویسم.....
 
کنار سوختن سینه ساختن بنویسم......
 
قلم به دست گرفتم پس از دو ماه حسینی......
 
یکی دو روزه یِ آخر حسن حسن بنویسم......
 


چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 23:4 ::  نويسنده : مهدی        

 
 
حسن جان
 
 
 
گفتم غزلی در خور نامت بنویسم 
 
اندازه ی وسعم ز مقامت بنویسم
 
 
 
ای  محشر امروز چه تشبیه بیارم
 
از قد تو فردای قیامت بنویسم
 
 
 
من قطره ام از عهده ی من بر نمی آید
 
از حضرت دریای کرامت بنویسم
 
 
 
لطف تو مرا پشت در خانه ات آورد
 
تا اینکه علیکم به سلامت بنویسم
 
 
 
شان تو نگنجید و از این قاب در آمد
 
دیدم که غزل مثنوی از آب در آمد
 
 
 
من ایل و تبارم سر این سفره نشستند
 
جمع کس و کارم سر این سفره نشستند
 
 
 
در باغ نگاه تو من کال رسیدم
 
پر سوخته بودم به پر و بال رسیدم
 
 
 
هم رنگ نگاه تو  شده دامن دریا
 
 آئینه زده ریسه به پیراهن دریا
 
 
 
اول نوه ی دختری خلق عظیمی
 
تو جلوه  ی پیغمبری خلق عظیمی
 
 
 
مدیون تو هستند همه مردم عالم
 
نان عمل توست سر سفره ی آدم
 
 
 
مضمون سخاوت ز تو الهام گرفته
 
از صندوق قرض الحسنت وام گرفته
 
 
 
حرف کرَم تو همه جا ورد زبان است
 
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
 
 
 
صابر خراسانی


چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 11:7 ::  نويسنده : مهدی        

در حــــریم قدســـــیت بـــــال مـــناجاتی بـده
 
گنـــــبدت دل می بــــرد وقــــت ملاقاتی بـده
 
دست هایم خالی از پیش است ســـوغاتی بـده
 
من فقیرم تکه نـــــانی بهـــــر خـــــیراتی بــده
 
از کـــــنار تـــــو گــــدا با دست خالی رد نشد
 
نیست عاقل هر کسی دیوانه ی مشهد نشد
 
از دم گــــرمت مســـیحا صـاحبِ دم می شود
 
بی تو باشم حضرت خورشید سردم می شود
 
ادامه این شعر زیبای صابر خراسانی در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 9:55 ::  نويسنده : مهدی        

 شعر شبنم فرضی زاده در مورد امام هشتم
تورو خواب دیدم ,تورویادمه
همون شب که لالاییِ مادرم...
داره بوی عطرت بهم میرسه
توی خلوت کوپه ی آخرم
 
توروخواب دیدم , تورویادمه
دلم کفتراتو بغل کرده بود
یه گوشه توی دفتر حاجتش
یه شاعر نگاتو غزل کرده بود
 
دارم میرسم ,میرسه گنبدت
هوای چشام باز بارونیه
چرا حال اینجا یه جور دیگه ست؟
چرا عشق کم نیست  ؟ارزونیه
...
ضریح تو نزدیکه ,راهش کمه
غریبی که ازراه دور اومده
نوشتن:(به خورشید هشتم سلام)
به پابوسیِ ماه دور اومده
...
 
مگه دست من میرسه دست تو؟
صف عاشقاتو ببین پرشده
خودآسمونم نشسته زمین
نگا کن نگا کن زمین پرشده
 
میشینم همینجا نگات میکنم
کنار کسی که شبیه منه
داره غرق تو میشه حس می کنم
تورو توی اشکاش صدا میزنه
 
یه گوشه  یکی  زل زده سوی تو
میدونم میدونی دلش خونه نه ؟
داره عاشقت میشه باهر نگاش
مث عشق لیلی به مجنونه ,نه ؟
 
یکی توی سجده ست چن ساعته
همه عاشق  صحن وسجاده ان
مث کفترات  توی هفت آسمون
به گلدسته های تو دل داده ان
 
یه بچه کنارغم مادرش
نشسته  به دستای تو زل زده
چه معصومِ ,انگاری از چشم هاش
 به چشمای معصوم تو پل زده
 
...
چقد عاشقات پاک وخوبن آقا
میذاری منم خاک پاشون بشم؟
آخه عاشق عاشقاتم شدم
فدای امام رضا(ع) شون بشم
.....
 
سفر...روز آخر...یه بغض عجیب
نگات میکنم بانگاهِ ترم
داری دور میشی ..دارم میرسم
توی خلوت کوپه ی آخرم


چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : مهدی        

کاخ همه شاهان جهان را که بگردی
 
 
  . . . دربار کسی پنجره فولاد ندارد


چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 9:30 ::  نويسنده : مهدی        

در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست 
 
زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست
 
باید به بال رفت و درآورد گیوه را    
 
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست
 
تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی   
 
دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست
 
بوی طعام سفره، خودش می‌کشد مرا  
 
تا خانه‌ی تو راهنما احتیاج نیست
 
خواهش نکرده اهل کرم لطف می‌کنند
 
این جا به التماس گدا احتیاج نیست
 
اصلاً پی معالجه ی این جگر مباش
 
"بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست"
 
محشر برای رو شدن اعتبار توست  
 
کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟
 
تو با سکوت کردن خود، جنگ می‌کنی
 
 تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست
 
×××
 
وقتی نداشت  مادر تو سنگ قبر هم
 
دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست
___________________________
شعر سید هاشم وفائی برای امام حسن مجتبی(ع)
 
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
 
باغ چون تو غنچۀ سر در گریبانی نداشت
 
آسمان چشم تو از ابر غم لبریز بود
 
غیر اشک و خون دل، این ابر بارانی نداشت
 
سینۀ تو، میزبان داغ و درد و رنج بود
 
این مصیب خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
 
تو همان سردار تنهائی که در قحط  وفا
 
غم به غیر از سینۀ تو بیت الحزانی نداشت
 
نی، ز تو آموخت پنهان کردن غم را به دل
 
گر نمی آموخت از تو، نی نیستانی نداشت
 
صبر تو شد چلچراغ نهضت سرخ حسین
 
هیچ کس مانند تو عمر درخشانی نداشت
 
بعد چندین سال رنج و خوردن خون جگر
 
زهر پایان داد بر آن غم که پایانی نداشت
 
تیرهای کینه وقتی بر تن پاکت نشست
 
چون حسینت هیچ کس حال پریشانی نداشت
 
روی بال قدسیان تا گلشن فردوس رفت
 
عاقبت سامان گرفت آن دل که پایانی نداشت
 
لاله ها همچون «وفائی» گریه کردند از غمت
 
غنچه ای در باغ هستی لعل خندانی نداشت


چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:, :: 9:13 ::  نويسنده : مهدی        

"امین" و "امن"  و "مومن"   آنقَدَر دنیا خطابت کرد
 
خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد
 
برای هر سری از روشنایت سایه بان می خواست
 
که شب را پیش پایت سر برید و آفتابت کرد
 
حجازِ وحشیِ زیبا ندیده دل به حسن ات باخت
 
که بت ها را شکست و قبله ی دلها حسابت کرد
 
خدا از چشم زخم مردمان ترسید پس یک شب
 
تو را تا آسمان ها برد و مثل ماه قابت کرد
 
تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا
 
زمین را تشنه دید و در دل هر قطره آبت کرد
 
دوای درد دین و درد دنیا ، درد بی دردی
 
حضورت دردهای مرگ را حتی طبابت کرد
 
تو را از دورها هم می شود آموخت ای خورشید!
 
زمین گیرانه حتی با تو احساس قرابت کرد
 
که از این فاصله ، این سال های دوریِ نوری
 
همیشه پرتو مهرت به شب هامان اصابت کرد
 
هنوز از قله های ماذنه نور تو می روید
 
فقط باید دعا خواند و یقین در استجابت کرد


دو شنبه 16 آذر 1394برچسب:, :: 16:36 ::  نويسنده : مهدی        

تو که نیستی غم غربت با منه
همیشه یه دنیا حسرت با منه
تو که نیستی روزا با شب یکین
هردوشون تاریکن و تاریکین
با تو ماهو همه جا می بینم
حتی خورشیدو شبا می بینم
بی تو این دنیا که تو چنگ منه
دیگه چنگی به دلم نمی زنه
می دونستی پیش تو گیره دلم
می دونستی بری میمیره دلم
ای دل صاب مرده باز تورو خواب برده
پاشو از خواب و ببین دنیاتو آب برده
دارم از این همه گریه آب میشم
رو سر دنیا دارم خراب میشم
خیلی مایوسه دلم یه کاری کن
داره میپوسه دلم یه کاری کن
غم و غصه شده حق دل من
به همینا مستحق دل من
دلی که بی تو بتونه دل باشه
به خدا بهتره زیر گل باشه
دارم از درد غریبی آب میشم
رو سر خودم دارم خراب میشم
 


یک شنبه 15 آذر 1394برچسب:, :: 11:53 ::  نويسنده : مهدی        

عشق
عشق، هر جا رو كند آنجا خوش است.
 
 
 
 گر به دريا افكند دريا خوش است.
 
 
 
 گر بسوزاند در آتش، دلكش است.
 
 
 
 اي خوشا آن دل، كه در اين آتش است.
 
 
 
 تا ببيني عشق را آيينه‌وار
 
 
 
 آتشي از جان خاموشت برآر!
 
 
 
 هر چه مي‌خواهي، به دنيا در نگر
 
 
 
 دشمني از خود نداري سخت‌تر!
 
 
 
 عشق پيروزت كند بر خويشتن
 
 
 
 عشق آتش مي‌زند در ما و من.
 
 
 
 عشق را درياب و خود را واگذار
 
 
 
 تا بيابي جان نو، خورشيدوار.
 
 
 
 عشق هستي‌زا و روح‌افزا بود
 
 
 
 هر چه فرمان مي‌دهد زيبا بود


شنبه 14 آذر 1394برچسب:, :: 8:57 ::  نويسنده : مهدی        

 
من" ارگ بم" و خشت به خشتم متلاشی
 
 
 
تو "نقش جهان" هر وجبت ترمه و کاشی
 
 
 
این تاول و تبخال و دهان سوختگی ها
 
از آه زیاد است ،نه از خوردن آشی
 
 
 
از تنگ پریدیم به امید رهایی
 
ناکام تقلایی... و بیهوده تلاشی...
 
 
 
یک بار شده برجگرم  زخم نکاری ؟
 
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
 
 
 
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
 
بر گونه ی سرخابی ات افتاد خراشی
 
 
 
از شوق هم آغوشی.... و از حسرت دیدار .....
 
بایست بمیریم چه باشی.... چه نباشی


شنبه 14 آذر 1394برچسب:, :: 8:55 ::  نويسنده : مهدی        

سرمایه ی هر مردی
 
دلتنگی و درداشه
 
احساسی ترن مردا
 
بین خودمون باشه...


جمعه 13 آذر 1394برچسب:, :: 19:20 ::  نويسنده : مهدی        

لبخند خواستیم نصیبی نداشتیم
 
اندوه خواستیم فراوان به ما رسید...
___________________________
 
به من هر آنچه دلت خواست بد بگو اما
 
نگو سفر به سلامت...نگو خدا حافظ....
____________________________
 
از خاطراتت سرسری نگذر
 
بی خاطره این عشق میمیره
 
این خاطراتو که بسوزونی
 
دودش تو چشم جفتمون میره
 


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 21:15 ::  نويسنده : مهدی        

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
 
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمیدانم
 
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
 
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
 
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
 
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
 
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
 
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
 
دکلمه غمگین چگونه دل اسیرت شد مازیار مقدم
 
نمیدانم چه باید کرد با این روح آشفته
 
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
 
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
 
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
 
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
 
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
 
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
 
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
 
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
 
ببین با تو چه رویاییست رنگ شوق چشمانم
 
دکلمه غمگین چگونه دل اسیرت شد مازیار مقدم
 
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
 
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
 
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
 
و من خواب ترا میبینم و لبخند پنهانم
 
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد 
 
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
 
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
 
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
 
دکلمه غمگین چگونه دل اسیرت شد مازیار مقدم
 
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
 
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
 
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
 
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که میخوانم
 
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
 
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو میدانم
 
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
 
و من امشب قسم خوردم ترا هرگز نرنجانم
 
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
 
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
 
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
 
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 21:11 ::  نويسنده : مهدی        

همه چیز بستگی به حال و هوای دلت داره......
حال دلت که خوب باشد
 
آدمها همه شان دوست داشتنی اند ..
حتی چراغ قرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی می شود که لحظه ای پا از روی پدال برداری و بتوانی فکر کنی به امروزت،
که با دیروزت چقدر فرق داشتی؟!
حال دلت که خوب باشد ...
می شوی همبازی بچه ها؛
برای عزیزانت همیشه وقت داری و یک دنیا مهربانی در چهره ات نهفته است؛
و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد ...
 
الهی حال دلتون خوش باشه...


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 21:8 ::  نويسنده : مهدی        

ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ ﺷﻌﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ " ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺘﻢ "
 
و ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮﺍﻓﺸﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺳﺮﻭﺩ :
 
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﺩﻩﯼ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﻮﻧﻢ
ﺻﯿﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻢ
ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺭﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭﻭﻧﻢ؟
*
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ
ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﻢ
ﺗﺎ ﺧﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ
ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ .
ﻧﮕﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﺴﺘﻢ،
ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ
ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻣﺪ،
ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ
*
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺒﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻨﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ
ﺑﺮﻧﺨﯿﺰﺩ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﮏ ﭘﺮﺑﺴﺘﻪ ﻧﻮﺍﯾﯽ
ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﯼ
ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯼ
ﭼﻪ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺯ ﺑﺮ ﻣﻦ؟
ﮐﻪ ﺯ ﮐﻮﯾﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰﻡ
ﮔﺮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺯ ﻏﻢ ﺩﻝ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺘﯿﺰﻡ
ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟
ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ .....


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 8:40 ::  نويسنده : مهدی        

توی این خونه پوسیدم خدایا ، مگه دیوار اینجا در نداره

چقد باید تحمل کرد بی عشق ، مگه دنیا در و پیکر نداره
چشام کم سو شد از بس گریه کردم ، نمیدونم کی از این خونه میرم
دارم میپوسم و چشم انتظارم ، دارم میمیرم و از رو نمیرم
هی سر به راه تر ، هی سر به زیر تر ، هی گوشه گیر تر
هر لحظه خسته تر ، هر لحظه تلخ تر ، هر لحظه پیر تر
دنیای من تویی ، دنیا ولی میگن زندون مومنه
آخه چجوری از خیر تو بگذرم ، این غیر ممکنه


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 8:36 ::  نويسنده : مهدی        

با یه شکلات شروع شد..

من یه شکلات گذاشتم تو دستش اونم یه شکلات گذاشت تو دست من.
من بچه بود اونم بچه بود.
سرم رو بالا کردم سرش رو بالا کرد دید که منو میشناسه.
خندیدم
گفت:دوستیم
گفتم:دوست دوست
گفت:تا کجا ؟!
گفتم دوستی که تا نداره!
گفت:تا مرگ ؟
خندیدمو گفتم : من که گفتم تا نداره.
گفت : باشه تا پس از مرگ؟؟؟
گفتم :نه نه نه..تا نداره.
گفت:قبول تا اونجایی که همه دوباره زنده میشن..
یعنی زندگی پس از مرگ..باز هم با هم دوستیم تا بهشت٬تا جهنم..
هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم..
خندیدم و گفتم:تو براش تا هر جا که دلت می خواد یه تا بزار٬اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا.
اما من اصلا براش تا نمی زارم..
نگام کرد٬نگاش کردم٬ باور نمی کرد…
می دونستم که اون می خواد حتما دوستی ما یه تا داشته باشه٬دوستی بدون تا رو نمی فهمید
گفت: بیا برای دوستیمون یه نشونه بزاریم.
گفتم: باشه تو بزاره.
گفت:شکلات.هر بار که همدیگه رو می بینیم یه شکلات ماله تو یکی مال من٬باشه؟؟.
گفتم:باشه
هر بار یه شکلات می ذا شتم تو دستش اونم یه شکلات تو دست من.
باز همدیگه رو نگاه می کردیم٬یعنی که دوستیم٬دوست دوست..
من تندی شکلاتمو باز می کردم می ذاشتم تو دهنم.
و تند تند می مکیدم.
می گفت:تو دوست شکموی منی و شکلاتشو می ذاشت.
تویه صندوقچه کوچولوی قشنگ.
می گفتم:بخورش
می گفت:نه تموم می شه ٬می خوام تموم نشه٬برام همیشه بمونه.
صندوقش پراز شکلات شده بود٬هیچکدومشو٬نمی خورد.
من همشو خورده بودم.
گفتم:اگه یه روز شکلاتاتو مورچه بخوره یا کرما٬اونوقت چه کار می کنی؟؟.
می گفت:مواظبشون هستم.
می گفت می خوام نگهشون دارم تا موقع ای که دوستیم.
ومن شکلاتم رو می ذاشتم تو دهنم و می گفتم:نه نه نه تا نداره٬دوستی که تا نداره.
یک سال٬ دو سال٬چهار سال٬ هفت سال٬ده سال٬ بیست سالش شده.
اون بزرگ شده٬منم بزرگ شدم.
من همه ی شکلاتام رو خوردم.
اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته.
اون امده امشب تا خداحافظی کنه٬می خواد بره ٬بره اون دور دورا..
می گه:میرم اما زود بر می گردم.
من می دونم که میره و بر نمی گرده……
 
یادش رفت که شکلات به من بده!
من که یادم نرفته٬یه شکلات گذاشتم کف دستش.
گفتم:این برای خوردنه٬یه شکلاتم گذاشتم اون دستش٬اینم اخرین شکلات برای صندق کوچیکت.
یادش رفته بود که صندقی داره واسه شکلاتاش.
هر دوتا رو خورد.
خندیدم
می دونستم دوستی من تا نداره ٬می دونستم دوستی اون تا داره٬مثل همیشه.
خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم.
اما اون هیچ کدومشو نخورد.
حالا با یه صندوق پره از شکلاتای نخورده٬چیکار می کنه ؟..


پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 8:22 ::  نويسنده : مهدی        

یک اربعین به نیزه سر یار دیده ام /یک اربعین چو شمع به پایت چکیده ام /یک اربعین به ضربه شلاق ساربان/بر روی خارهای مغیلان دویده ام /یک اربعین تمام تنم درد می کند/با ضرب تازیانه ز جایم پریده ام /یک اربعین رقیه تو مُرد از غمت/اکنون بدون او به کنارت رسیده ام/یک اربعین به شام وبه کوفه حماسه ها/باخطبه های حیدری ام آفریده ام/یک اربعین به چوبه محمل سرم شکست /همچون پدر ببین تو، جبین دریده ام /یک اربعین به ضربه سیلی ببین حسین/روی کبود و قامت از غم خمیده ام



پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, :: 7:2 ::  نويسنده : مهدی        



دو شنبه 9 آذر 1394برچسب:, :: 18:7 ::  نويسنده : مهدی        

بچه بودم بادبادکای رنگی
دلخوشی هرروز و هر شبم بود
خبر نداشتم از دل آدما
چه بی بهونه خنده رو لبم بود
کاری به جز الک دولک نداشتم
بچه بودم به هیچی شک نداشتم
بچه بودم غصه وبالم نبود
هیشکی حریف شور و حالم نبود
بچه که بودم آسمون آبی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود
بچگی و بچگیا تموم شد
خاطره های خوش رو دست من مرد
تا اومدم چیزی ازش بفهمم
جوونی اومد اونو با خودش برد


دو شنبه 9 آذر 1394برچسب:, :: 18:3 ::  نويسنده : مهدی        

رفیق من سنگ صبور غم هام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلی ها
خیلی دلم گرفته از خیلی ها
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور ، خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست ، موندی و راه چاره نیست
اگر چه هیچکس نیومد ، سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش ، طاقت بیار و مرد باش
اگر بیای همونجوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما منم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشید