درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 72
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 113
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 115303
تعداد مطالب : 690
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شعر
شعر
یک شنبه 19 آذر 1402برچسب:, :: 14:49 ::  نويسنده : مهدی        

من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ



دو شنبه 3 مهر 1402برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : مهدی        

عشق آنگونه قشنگست که خوارت نکند
به تمنای حقیرانه، دچارت نکند

عشق آنگونه قشنگست که با سنگِ مَحَک
هر کسی سر برسد، کسرِ عیارت نکند

ماه معشوقِ پلنگ است حواست باشد
گربه ی وحشیِ ولگرد، شکارت نکند

سخنِ عشق، نه آن است که آید به زبان
لب فرو بند، که دل حاشیه دارت نکند

منزل و منزلتِ عشق بلند است بلند
«بر حذر باش» کسی بر سرِ دارت نکند



چهار شنبه 29 شهريور 1402برچسب:, :: 8:24 ::  نويسنده : مهدی        

این اشکِ چشمِ مرثیه‌بارانِ ابرهاست

باران، چکیده‌ی غم پنهان ابرهاست

 

این ناگهان شکستن بغض گلوی رعد

برقی از آتشی است که در جان ابرهاست

 

بر تنگدل تمام جهان تنگ می‌شود

سرتاسر آسمان، همه زندان ابرهاست

 

هرکآسمان‌تر است، غمش بی‌کران‌تر است

دریا، گواه اشک فراوان ابرهاست

 

ای زیستن! مساوی خود را گریستن

این اشک‌ها به پای تو تاوان ابرهاست

 

درد آن زمان که هستی بربادرفته است

جز گریه چیست آنچه که درمان ابرهاست؟

 

گاهی سیاه و غمزده، گاهی سپید و شاد

حالم شبیه حال پریشان ابرهاست

 

این خود شروعِ راهِ به دریا رسیدن است

باران گمان مدار که پایان ابرهاست...



سه شنبه 17 مرداد 1402برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : مهدی        

زندگی مجموعه ای از رنج و حسرت های ماست

آه از این دنیا که لبریز از شکایت های ماست

کاش جای شرم، گاهی دل به دریا می زدیم
این که تنهاییم، تاوان خجالت های ماست

از خدا می خواستم جام شراب عشق را
این خمار غصه تاثیر عبادت های ماست!

از دویدن های ما این چرخ، چرخیدن گرفت
آه، بازار زمین گرم از مصیبت های ماست!

بیقراری های من؛ حاضرجوابی های دوست
شعرهای خواجه سرشار از حکایت های ماست

 

حسین دهلوی



سه شنبه 17 مرداد 1402برچسب:, :: 17:52 ::  نويسنده : مهدی        

با زبان گریه از دنیا شکایت می‌کنم 

از لب خندان مردم نیز، حیرت می‌کنم
‌ 
از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده‌اند 
در کنار دیگران احساس غربت می‌کنم
‌ 
جان شیرین را فدای عشق کردم، خوب شد 
من به هر کس دشمنم باشد محبت می‌کنم
‌ 
سرگذشتم بس که غمگین است حتی سنگ‌ها 
اشک می‌ریزند تا از خویش صحبت می‌کنم
‌ 
بهترین نعمت سکوت است و من ِ بی‌همزبان 
با زبان واکردنم کفران نعمت می‌کنم



سه شنبه 17 مرداد 1402برچسب:, :: 17:49 ::  نويسنده : مهدی        

هستی ام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم 

با خبر باش که بعد از تو چه آمد به سرم 

 

در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی 

نکته اینجاست که من راز نگه دارترم 

 

گرچه آزردی ام ای دوست محال است که من 

چون تو از دوست به بیگانه شکایت ببرم

 

راه بر گریه ی من بسته غرورم ای عشق

کاش با تیغ تو بر خاک بیفتد سپرم 

 

من که یک عمر به حقم نرسیدم ای دوست

باشد از خیر رسیدن به تو هم می گذرم

 

 

احسان انصاری



چهار شنبه 5 خرداد 1400برچسب:, :: 1:25 ::  نويسنده : مهدی        

ای رفته کم کم از دل و جان! ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
از چشم زخم بدنظران در امان بیا

جام شراب نیست که در کف گرفته است
خون می خورد ز دست غمت ارغوان بیا

ای لحظه ای که در سر هر شاخه فکر توست
ای نوبهار تا به ابد جاودان بیا

این صید را به معجزه‌ی عشق زنده کن
عیسای من به دیدن این نیمه جان بیا

یک عمر آمدم به در خانه ات، تو نیز
یکدم به خانه‌ی من بی خانمان بیا

فاضل_نظری



چهار شنبه 5 خرداد 1400برچسب:, :: 1:19 ::  نويسنده : مهدی        

شب آن شب که عشق پر میزد میان کوچه بازارم

تــو را در کوچه میدیدم که پا در کوچه بگذارم

به یادم هست باران شد تــو این را هم نفهمیدی

من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم

تــو می لرزیدی و دستم، چه عاجز میشدم وقتی

تــو را میخاست بنویسد بروی صفحه، خودکارم

میان خویش گم بودی میان عشق و دلتنگی

گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم

هوا تاریک تر میشد تــو زیر ماه میخواندی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم

فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم

از آن پس هرشب این کوچه طنین عشق را دارد

تــو آن سو شعر میخوانی من این سو از تــو سرشارم

سحر از راه میآید تــو در خورشید می گنجی

و من هرروز مجبورم زمان را بی تــو بشمارم

شبانگاهان که برگردی به سویت باز میگردم

اگر چه گفته ام هرشب که این هست آخرین بارم

نجمه زارع



جمعه 29 اسفند 1399برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : مهدی        

قاصد ز برم رفت که آرد خبر از یار
 
باز آمد و اکنون خبر از خویش ندارد
.. 
 
 
 
به دیدارم بیا هر شب
 
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
 
دلم تنگ است
 
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
 
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
 
دلم تنگ است
 
مهدی اخوان ثالث
 
 


شنبه 6 دی 1399برچسب:, :: 20:14 ::  نويسنده : مهدی        
چنی سخته خیالش د سرت با ... ره دیر و درازی د ورت با
 
   چنی خوه که چی لیوه بگردی ... تو ور گردی و او پشت سرت با
 
     


یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:21 ::  نويسنده : مهدی        

به‌تنهایی گرفتارنــد مشتی بی‌پنــاه اینجـــا 

مسافـــرخانـــه رنج است یــا تبعیـدگاه اینجا 

غرض رنجیدن ما بــود از دنیا -که حاصل شد 

مکن ای زنــدگی عــمر مـــرا دیگر تبـــاه اینجا 

برای چرخش ایـــن آسیـاب کهنــــــه دل سنـــگ 

به خـــــــون خویش می‌غلتنــد خلقی بی‌گنـاه اینجا 

نشان خانـــــه خود را در ایـــــــن صحرای سردرگم 

بپــــــــرس از کاروان هایـــــی که گم کردنـد راه اینجا 

اگر شــــادی سراغ از من بگیــرد جــای حیـــرت نیست 

نشان می‌جــــویـــد از مـن تـــا نیایـــــــد اشتبـــاه اینجـــا 

تـــــو زیبایــــــی و زیبایـــی در اینجـــا کم گنــــاهی نیست

هزاران سنگ خـــــــواهد خورد در مــــــرداب مــــاه اینجــا

 

فاضل نظری 

 


یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:17 ::  نويسنده : مهدی        

همین که نعـش درختــــی بــــه بـاغ می‌افتــد

بـهانــــه بـــاز بـــــه دست اجـــاق می‌افـتـــد

حکــایـــت مــــن و دنـــیایـــتـان حکایــت آن

پرنــــــده ایست کـه بـــــه بـــاتلاق می‌افتـــد

عجـب عدالت تلخــــی کــــــه شادمـانی هـــا

فقــــط بــــرای شمـــــا اتفـــــــاق مـی‌افــــتد

تمــــام سهم من از روشنی همـان نـوریـست

کـه از چـــــــراغ شمـــا در اتــــاق می‌افـتـــد

به زور جاذبـــه سیب از درخت چیده زمـیـن

چـــــــه میــــوه ای ز سر اشتیــــاق می‌افتــد

همیشـــــــه همـــــره هابیل بــــــوده قابیلـــی

میـــــــان ما و شمـــــــا کــی فراق می‌افـتـــد

 

فاضل نظری



یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:10 ::  نويسنده : مهدی        

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

 

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

 



یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:8 ::  نويسنده : مهدی        

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ ترم یا تو به من؟
زنده‌ ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن



یک شنبه 25 آبان 1399برچسب:, :: 11:5 ::  نويسنده : مهدی        

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی‌ ام را شب طوفانی گرداب گرفت



دو شنبه 7 مهر 1399برچسب:, :: 20:47 ::  نويسنده : مهدی        

خمار انتظار

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم



پنج شنبه 5 تير 1399برچسب:, :: 15:28 ::  نويسنده : مهدی        

ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻏﻤﺖ ﺁﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺑﺪﺧﻮﺍﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﺩﺭﺩﺍ ﮐﻪ ﺯ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ
ﺧﻮﻥ ﺷﺪ ﺩﻟﻢ ﻭ ﺩﻟﺖ ﻧﻪ ﺍﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ
 
 
ﺗﺎ ﺑﺎ ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﺩﺭﻏﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺪﺭ ﻏﻢ ﻋﺸﻖ
ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺯﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ
 
 
ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺲ ﺑﺎﺷﺪ
ﻣﺪﻫﻮﺵ ﺗﺮﺍ ﺗﺮﺍﻧﻪﺍﯼ ﺑﺲ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﺭ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﺯﻧﯽ ﺗﯿﻎ
ﺟﻔﺎ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺲ ﺑﺎﺷﺪ
 
 
ﻣﺎ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺩﮐﺎﻥ ﻭ ﭘﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺳﻮﺧﺘﻪﺍﯾﻢ
ﺷﻌﺮ ﻭ ﻏﺰﻝ ﻭ ﺩﻭ ﺑﯿﺘﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪﺍﯾﻢ
ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺭﺍ ﺳﻮﺧﺘﻪﺍﯾﻢ


پنج شنبه 5 تير 1399برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده : مهدی        

ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ؟ !
دیدی که ﺻﺒﺢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،ﺷﺒﻬﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ
ﺍﯾﻦ ﻧﺒﺾ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻭﻗﻔﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﮔﺮﭼﻪ ﺳﺨﺖ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ
ﻃﻮﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ...
ﺗﻮ ﭼﻪ؟ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﯼ؟
ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ؟ .....


دو شنبه 10 تير 1398برچسب:, :: 10:29 ::  نويسنده : مهدی        

ﻗﺎﺻﺪﮎ !
ﺍﺑﺮﻫﺎﻱ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﻲ ﮔﺮﻳﻨﺪ 


دو شنبه 10 تير 1398برچسب:, :: 10:26 ::  نويسنده : مهدی        

 ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﻭ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ

ﻭﺭ ﻧﻤﺎﻧﻢ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
ﭼﻮﻥ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺍﻓﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺐ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺎﺗﻮﺳﺖ
ﭼﺸﻤﻢ ﺍﺭ ﺧﺎﮎ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﺩ
ﮐﺰ ﺩﻝ ﺧﺎﮎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ


پنج شنبه 16 خرداد 1398برچسب:, :: 10:51 ::  نويسنده : مهدی        

ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺧﻮﺩ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ
ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎ ، ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻫﺎ ، ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ ﻫﺎ ...
ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ
ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺰﻧﺪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ
ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﺸﮑﻨﺪ
ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﭘﺲ ﺭﻧﺞ ﻫﺎ ﻣﻮﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﮐﻨﻢ
ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺷﺐ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻗﺎﻣﺘﻢ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻏﻤﯽ ﺧﻢ ﺷﻮﺩ
ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﻮﯾﻢ؛
ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻨﻢ
ﻫﺮ ﻧﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻨﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﺗﺮﺱ ، ﻏﺮﻭﺭ ، ﺑﯽ ﮐﻔﺎﯾﺘﯽ ...
ﻫﺮ ﻧﺎﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
ﻣﻦ ﺗﻠﺨﯽ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﯿﺨﺮﻡ
ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ
ﭼﻪ ﺭﺍﺯﯼ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺭﺍﺳﺘﯽ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ؟
ﺍﺯ ﻭﻓﺎ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺩﯾﺪﯼ؟
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺵ؟
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﯽ؟؟؟
ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ ؟ !
 


دو شنبه 13 خرداد 1398برچسب:, :: 12:19 ::  نويسنده : مهدی        

ﻗـــﺼـــــﻪ ﯼ ﺁﻏـــــﺎﺯ ﺑـــــﺎﺭﺍﻥ ﺑـــــﻮﺩ ﮔـــــﺎﻩ ﺩﯾﺪﻧﺖ
ﺩﺭ ﺩﻟـــــﻢ ﺍﻋــﺠـــــﺎﺯ ﻣــﯽ ﺭﻭﯾﯿـــــﺪ ﺍﺯ ﺑــــﺎﺭﯾــﺪﻧﺖ
ﭼﺘـــــﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﺣﺴﺮﺕ ﺑـــﺎﺯ ﺷـﺪ ﺩﺭ ﻧﯿـﻤﻪ ﺭﺍﻩ
ﺗــﺎ ﺑﯿـــــﺎﻭﯾـــــﺰﺩ ﻣـــــﺮﺍ ﺑـــــﺎ ﻓﺼــﻞ ﮐــﺎﻝ ﭼﯿــﺪﻧﺖ
ﻋﺸﻖ . ﺍﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐــﻤﺎﻥ ﺑﻌــﺪﺑــﺎﺭﺍﻥ ﻫــﺎﯼ ﺍﺷــﮏ
ﮐـــــﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺑـــﺮ ﮔﺮﺩ ﻣﺎ ﮔﺮﺩﯾﺪﻧﺖ
ﺗﺎﺑﺶ ﺷﻤﺸﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﮐﻤﺎﻥ ﺍﺑـــﺮﻭﯼ ﻣـﺎﺳـﺖ
ﺑـــــﺮﻕ ﺭﺍ ﻭ ﺭﻋــــــﺪ ﺭﺍ ﻭ ﺁﻩ ﺭﺍ ﻓــﻬــﻤﯿـﺪﻧـــﺖ
ﻗـــﻄـــﺮﻩ ﺍﯼ ﻧـــﻪ ﺳﯿــﻞ ﻧـــﻪ ﺩﺭﯾـــﺎ ﻭﺍﻗﯿـﺎﻧﻮﺱ ﺭﺍ
ﺩﯾــــــﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺁﺫﺭﺧــــﺶ ﻟـــﺤﻈـﻪ ﯼ ﺗـــﺎﺑﯿـــﺪﻧﺖ
ﺧﺸﮑﺴﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻣــﯿﺮﺳﻨﺪ
ﮔـﺮ ﺍﺟﺎﺑـﺖ ﻣــﯽ ﺷﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ...: ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ... ﺩﯾﺪﻧﺖ

 



دو شنبه 13 خرداد 1398برچسب:, :: 12:16 ::  نويسنده : مهدی        

 
ﻋﺸﻖ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭﯾﺪ ...
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﺷﺒﻬﺎ
ﻏﻢ ﺑﯽ ﻫﻤﺰﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﻩ ﮐﻦ ﮔﻮﯾﻢ
ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﻣﺴﺘﻢ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﮔﻮﯾﻢ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺁﻭﺭ ﺍﯼ ﻗﺎﺻﺪ
... ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﮔﻮﯾﻢ
ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﯿﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮐﻢ
ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﮔﻮﯾﻤﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﻔﻦ ﮔﻮﯾﻢ
 


دو شنبه 13 خرداد 1398برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : مهدی        

 

 
ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯿﺴﻮﺯﺍﻧﯽ ﺍﯼ ﺩﻝ ﭼﻮ ﻣﯽ ﺁﻏﺎﺯﯼ ﺳﺨﻦ
ﺑﺲ ﮐﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻧﺞ ﻣﻦ
ﺟﺮﻡ ﻭ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺩﯾﺮﯾﻦ ﺑﺪ ﻧﮕﻮ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﯾﺎﺭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺎﺯ ﺷﺼﺖ ﺍﻭ
ﻫﺮﺯﮔﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﺰﺍﯼ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺣﺎﺻﻞ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭﺻﻞ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﺩﻭﺯﺥ ﻏﻢ ﺳﺎﺧﺘﯽ
ﺳﯿﻨﻪ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﻟﺘﻬﺎﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ
ﺩﺭ ﮐﻔﺖ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﭘرﻨﯿﺎﻥ ﺑﻨﻬﺎﺩﯼ ﻭ ﺑﺎر ﮐﺘﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ
ﺍﻭ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﭼﺸﻤﯽ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﺻﻒ ﮔﻞ ﺭﻭﯾﺎﻥ ﺷﻨﯿﺪﯼ ﭘﺎ ﺯ ﺳﺮ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ
ﻋﯿﺶ ﻧﺎ ﺍﻫﻼﻥ ﮔﺰﯾﺪﯼ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺧﺘﯽ
ﺩﺭ ﭘﺲ ﻭ ﭘﯿﺸﺖ ﮔﻞ ﺧﻮﺵ ﻋﻄﺮﻭ ﺑﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻮﺭ ﺗﻮ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﯾﺎﺭ ﺑﻮﺩ
ﻫﻤﭽﻮ ﺷﺎﻫﯿﻦ ﺑﺮ ﺳﺘﯿﻎ ﻗﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺮ ﻣﯽ ﺯﺩﯼ
ﻣﺴﺦ ﻣﻮﺷﯽ ﮔﺸﺘﯽ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻠﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﺁﻣﺪﯼ
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﺩﯼ ﺯ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﺑﻮﺩ
ﺁﻧﭽﻪ ﭘﺎﺋﯿﻨﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺍﺯ ﻗﻠﻪ ﻫﺎ ﻧﻔﺲ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﺧﻢ ﺑﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﺩﺭﯾﻎ
ﺭﻓﺖ ﻋﻤﺮﯼ ﻭ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﺩﺭﯾﻎ
ﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣﺤﺮﻡ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﯾﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮ ﺩﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺧﻮﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﺎﺩ ﺑﺎﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﯼ ﺩﻝ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺩ ﻧﻮﺷﺎﻥ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺍﺯ ﮔﺬﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺟﻮ ﯼ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺑﺎ ﯾﺎﺭ ﯾﮏ ﺩﻝ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ
ﺣﺎﻟﯿﺎ ﺑﯽ ﻫﺎﯾﻮ ﻫﻮﯼ ﺁﻥ ﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ
ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﻫﺮ ﺩﻟﯽ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻓﺮﻭﺷﺪ ﯾﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺳﺰﺍﺳﺖ
ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﯾﺎﺭ ﺍﻭﺳﺖ
ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻫﺮ ﺩﻟﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺍﻭﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﺳﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﯿﺶ ﯾﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﮔﯿﺴﺖ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺲ ﮐﻦ ﺳﺮ ﮐﺸﯽ
ﺑﺲ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺳﺮ ﮐﺸﯽ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺳﯿﺮ ﺁﺗﺸﯽ
ﺷﺐ ﺳﺤﺮ ﺷﺪ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺁﻣﺪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ
ﻧﻮﺵ ﺟﺎﻧﺖ ﺯﻫﺮ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﯼ ﺩﻝ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﺴﻮﺯ


پنج شنبه 9 خرداد 1398برچسب:, :: 13:1 ::  نويسنده : مهدی        

ﺑﻠﻢ ﺁﺭﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﻗﻮﻳﻲ ﺳﺒﻜﺒﺎﻝ
ﺑﻪ ﻧﺮﻣﻲ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻛﺎﺭﻭﻥ ﻫﻤﻲ ﺭﻓﺖ
ﺑﻪ ﻧﺨﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﺎﺣﻞ ﻗﺮﺹِ ﺧﻮﺭﺷﻴــــﺪ
ﺯ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺍﻓﻖ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻫﻤﻲ ﺭﻓﺖ
ﺷﻔﻖ ﺑﺎﺯﻱ ﻛﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺟﻨﺒﺶ ﺁﺏ
ﺷﻜﻮﻩِ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺭﺍﺯ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﻪ ﺩﺷﺘﻲ ﭘﺮ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﻣﺴﺖ
ﺗﻮ ﭘﻨﺪﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﭘﺎﻭﺭﭼﻴﻦ ﮔﺬﺭ ﺩﺍﺷﺖ
ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﻣﻮﺝ
ﺑﻠﻢ ﻣﻲ ﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺑﻠﻢ ﺑﻮﺩ
ﺻﺪﺍ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺩﺭ ﺭﻩِ ﺑﺎﺩ
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺩﻝ ﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻏﻢ ﺑﻮﺩ
‏« ﺩﻭ ﺯُﻟﻔﻮﻧِﺖ ﺑُﻮِﺩ ﺗﺎﺭ ﺭُﺑﺎﺑﻢ
ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﺧﺮﺍﺑُﻢ ‏»
‏« ﺗﻮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮ ﺳﺮِ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺭﻱ
ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﻮ ﺁﻳﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑُﻢ ‏»
ﺩﺭﻭﻥ ﻗﺎﻳﻖ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻩ
ﺩﻭ ﺯﻟﻔﻲ ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻣﻚ ﺗﺎﺏ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ
ﺯﻧﻲ ﺧﻢ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﻗﺎﻳﻖ ﺑﺮ ﺍﻣﻮﺍﺝ
ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﭼﻴﻦ ﺁﺏ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ
ﺻﺪﺍ ﭼﻮﻥ ﺑﻮﻱ ﮔﻞ ﺩﺭ ﺟﻨﺒﺶ ﺁﺏ
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﭘﺨﺶ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ
ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻏﻤﻲ ﮔﺮﻡ
ﭘِﯽِ ﺩﺳﺘﻲ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺑﺨﺶ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ
‏« ﺗﻮ ﻛﻪ ﻧﻮﺷُﻢ ﻧِﺌﻲ ﻧﻴﺸُﻢ ﭼﺮﺍﻳﻲ
ﺗﻮ ﻛﻪ ﻳﺎﺭُﻡ ﻧِﺌﻲ ﭘﻴﺸُﻢ ﭼﺮﺍﻳﻲ ‏»
‏« ﺗﻮ ﻛﻪ ﻣﺮﻫﻢ ﻧِﺌﻲ ﺯﺧﻢِ ﺩﻟُﻢ ﺭﺍ
ﻧﻤﻚ ﭘﺎﺵ ﺩﻝ ﺭﻳﺸُﻢ ﭼﺮﺍﻳﻲ ‏»
ﺧﻤﻮﺷﻲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺷﺎﻡ
ﺭﺧﻲ ﭼﻮﻥ ﺭﻧﮓ ﺷﺐ ﻧﻴﻠﻮﻓﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ
ﺯ ﺁﺯﺍﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻟﺸﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﺳﻨﺪ
ﺳﺮﻱ ﺑﺎ ﺍﻭ ، ﺩﻟﻲ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ
ﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﻮﻱ ﻛﺎﺭﻭﻥ ﺯﻭﺭﻗﻲ ﺧُﺮﺩ
ﺳﺒﻚ ﺑﺮ ﻣﻮﺝِ ﻟﻐﺰﺍﻥ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺭﺍﻧﺪ
ﭼﺮﺍﻏﻲ ﻛﻮﺭﺳﻮ ﻣﻲ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻧﻴﺰﺍﺭ
ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺳﻮﺯﻧﺎﻙ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﻧﺴﻴﻤﻲ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ :
‏« ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺑﻲ ، ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺮ ﺑﻲ ‏»
ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﻟﻴﺪ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﻮﺱ :
‏« ﻛﻪ ﻳﻚ ﺳﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ ، ﺩﺭﺩ ﺳﺮ ﺑﻲ ‏»
 


پنج شنبه 29 فروردين 1398برچسب:, :: 8:29 ::  نويسنده : مهدی        
ﭘﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﺳﻔﺮﻡ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺑﺮ ﮔﺮﯾﺴﺖ
ﺩﯾﺪ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪﻧﯽ ﺩﺭ ﭘﯽِ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ " ﻣﺮﻭ " ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻣﺸﺎﻥ
ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺩ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ : ﺑﺎﯾﺴﺖ
ﻣﻔﺘﻀﺢ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻝ ﻗﻬﺮ
ﻓﮑﺮ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﻢ ﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥِ ﺗﻬﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻢ ﭼﻮﻥ
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥِ ﺗﻬﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺴﺖ
ﺩﻫﺨﺪﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﻋﺸﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭﺭﻧﻪ
ﻣﻌﻨﯽ ‏« ﻣﺮﮒ ‏» ﻭ ‏« ﺟﺪﺍﯾﯽ ‏» ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﯾﮑﯽ ﺳﺖ


سه شنبه 18 دی 1397برچسب:, :: 8:18 ::  نويسنده : مهدی        

ﻧﻈﺎﻣﯽ
ﺍﯼ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﺁﻏﺎﺯ
ﺑﯽﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻧﺎﻣﻪ ﮐﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯ
ﺍﯼ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﻮﻧﺲ ﺭﻭﺍﻧﻢ
ﺟﺰ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ
ﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮔﺸﺎﯼ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﮐﻠﯿﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ
ﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺧﻄﯽ ﻧﮕﺸﺘﻪ ﺯ ﺍﻭﻝ
ﺑﯽﺣﺠﺖ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﻞ
ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻦ ﺍﺳﺎﺱ ﻫﺴﺘﯽ
ﮐﻮﺗﻪ ﺯ ﺩﺭﺕ ﺩﺭﺍﺯ ﺩﺳﺘﯽ
ﺍﯼ ﺧﻄﺒﻪ ﺗﻮ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺍﻟﻠﻪ
ﻓﯿﺾ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺭﮎ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﯼ ﻫﻔﺖ ﻋﺮﻭﺱ ﻧﻪ ﻋﻤﺎﺭﯼ
ﺑﺮ ﺩﺭﮔﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﺑﺮ ﻃﺮﯾﻖ ﭼﻮﻧﯽ
ﺩﺍﻧﺎﯼ ﺑﺮﻭﻧﯽ ﻭ ﺩﺭﻭﻧﯽ
ﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺭﻣﯿﺪﻩ ﻭﺍﺭﻣﯿﺪﻩ
ﺩﺭ ﮐﻦ ﻓﯿﮑﻮﻥ ﺗﻮ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ
ﺍﯼ ﻭﺍﻫﺐ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﺎﻥ
ﺑﺎ ﺣﮑﻢ ﺗﻮ ﺳﻬﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮑﺴﺎﻥ
ﺍﯼ ﻣﺤﺮﻡ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺤﯿﺮ
ﻋﺎﻟﻢ ﺯ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺗﻬﯽ ﻭ ﻫﻢ ﭘﺮ
ﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺻﻔﺎﺕ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﻮﺻﻮﻑ
ﺍﯼ ﻧﻬﯽ ﺗﻮ ﻣﻨﮑﺮ ﺍﻣﺮ ﻣﻌﺮﻭﻑ
ﺍﯼ ﺍﻣﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﺎﺫ ﻣﻄﻠﻖ
ﻭﺯ ﺍﻣﺮ ﺗﻮ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻣﺸﺘﻖ
ﺍﯼ ﻣﻘﺼﺪ ﻫﻤﺖ ﺑﻠﻨﺪﺍﻥ
ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺩﻝ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ
ﺍﯼ ﺳﺮﻣﻪ ﮐﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﯿﻨﺎﻥ
ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺩﺭﻭﻥ ﻧﺸﯿﻨﺎﻥ
ﺍﯼ ﺑﺮ ﻭﺭﻕ ﺗﻮ ﺩﺭﺱ ﺍﯾﺎﻡ
ﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺻﺎﺣﺐ ﺗﻮﺋﯽ ﺁﻥ ﺩﮔﺮ ﻏﻼﻣﻨﺪ
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺗﻮﺋﯽ ﺁﻥ ﺩﮔﺮ ﮐﺪﺍﻣﻨﺪ
ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﻻﯾﺰﺍﻟﯽ
ﺍﺯ ﺷﺮﮎ ﻭ ﺷﺮﯾﮏ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﺎﻟﯽ
ﺩﺭ ﺻﻨﻊ ﺗﻮ ﮐﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ ﺑﯿﺶ
ﻋﺎﺟﺰ ﺷﺪﻩ ﻋﻘﻞ ﻋﻠﺖ ﺍﻧﺪﯾﺶ
ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺟﻬﺎﻥ ﭼﻨﺎﻧﮑﻪ ﺑﺎﯾﺴﺖ
ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺴﺖ



سه شنبه 18 دی 1397برچسب:, :: 8:11 ::  نويسنده : مهدی        

ﺭﻫﯽ ﻣﻌﯿﺮﯼ
ﺍﺷﮑﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﻮﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﮔﻞ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺗﻮﺍﯼ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭ ﻋﺸﻖ
ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﭼﻮﻥ ﺧﺎﮎ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ
ﭼﻮﻥ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﻗﻔﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺩﻭﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﻣﻦ ﺟﻠﻮﻩ ﺷﺒﺎﺏ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﯾﺶ
ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺣﺪﯾﺚ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﻋﺎﻓﯿﺖ ﻣﯽ ﻧﺎﺑﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ
ﻭﺯ ﺷﺎﺥ ﺁﺭﺯﻭ ﮔﻞ ﻋﯿﺸﯽ ﻧﭽﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﻣﻮﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺭﺍ ﻓﻠﮑﻢ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ
ﺍﯾﻦ ﺭﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﺪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﭘﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻣﻨﺎﺯ
ﺁﺯﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﮔﺮ ﻣﯽﮔﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻫﯽ
ﻋﯿﺒﻢ ﻣﮑﻦ ﮐﻪ ﺁﻫﻮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻡ



جمعه 7 دی 1397برچسب:, :: 8:5 ::  نويسنده : مهدی        

ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺎ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ !..
ﮐﻨﺞ ﺩﻟﻢ ﯾﺎﺩِ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ !...
ﺷﻌﻠﻪِ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ !...
" ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻗﻔﻞ ﻗﻔﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﻣﮋﺩﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺭﺳﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ !... "
ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﻨﺪﮔﯽ ...
ﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺩﻭﻟﺖ ﺳﺎﺯﻧﺪﮔﯽ ...
ﻋﺸﻖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ... ﻣﻦ ﻭ ﭘﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ...
" ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ...
ﺁﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻡ ﻧﻔﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ !... "
ﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻋﺸﻖ ...
ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻭ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻋﺸﻖ ...
ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﻨﺒﺮ ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﭘﻨﺪ ﻋﺸﻖ ...
" ﺣﺴﺮﺕ ﺁﺯﺍﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﻋﺸﻖ ...
ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ !... "
ﺑﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻗﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ...
ﺩﺍﺩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﻮﺱ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ...
ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺟﺮﺱ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ...
" ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ...
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ !... "
ﺁﺩﻡِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﻫﺮ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪ ﺯ ﻣﻦ ﺭﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
" ﮐﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ



جمعه 7 دی 1397برچسب:, :: 7:59 ::  نويسنده : مهدی        

ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ، ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ
ﻏﺼّﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺼّﻪ ﯼ ﭘﺮﺩﺭﺩِ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ
‏« ﺩﻝ ‏» ﺷﻬﯿﺪِ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖِ ﮐﺎﻓﺮﯼ ﺩﻟﺴﻨﮓ ﺷﺪ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺟﺴﻢ ﺑﯽ ﺟﺎﻥ ، ﺗﻌﺰﯾﻪ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺧﻮﺩﺵ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻋﺰﯾﺰ
ﻗﺼﺪ ﮐﻮﻩ ﻗﺎﻑ ﮐﻦ ، ﺍﻣﯿﺎﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ
ﻧﻘﻞ ‏« ﻓﺎﺿﻞ ‏» ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻬﻮﺩﮔﯽ؛
‏« ﻫﻔﺘﺼﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ ، ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ‏»
‏« ﻣﺮﮒ ‏» ﺭﺧﺪﺍﺩ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻏﻢ ﺍﺳﺖ
ﺷﻮﻕِ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻭ ﻓﺎﻧﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ
ﺟﻨﮓ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﺖ ، ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﻦ
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ



چهار شنبه 5 دی 1397برچسب:, :: 18:2 ::  نويسنده : مهدی        

ﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺐ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﺩﯾﻨﯽ ﮐﻪ به ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﭙﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﺩﺭ ﻣﻨﻈﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺖ ﮐﻪ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻩ ﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﺩﻝ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺑﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻭﭼﺸﻢ ﻣﻦِ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺩﻭﺍﺑﺮﻭﺵ
ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﻭ ﻧﺸﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﭼﻮﻥ ﺑﯿﻬﻖ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻩ ﺩﺭ ﺑﻄﻦ ﺗﻮﺍﺭﯾﺦ
ﺑﺎ ﻟﺸﮑﺮ ﺗﺎﺗﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﺑﺎﯾﮏ ﻧﻈﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺩﻭﭼﺸﻤﻢ
ﺑﺮ ﺑﺨﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ، ﮔﺮﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭﯾﮏ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺷﺖ
# ﺳﯿﺪ _ ﻣﻬﺪﯼ _ ﻧﮋﺍﺩ _ ﻫﺎﺷﻤﯽ



پنج شنبه 18 مرداد 1397برچسب:, :: 4:49 ::  نويسنده : مهدی        

 می خرم!

 

گفتی احساس به یغما برده داری، می خرم

 

باغبانی و گل پژمرده داری، می خرم

 

 گفتی از ترس فلک، یک عالم احساس نجیب

 

گوشه ی پیراهنت افسرده داری، می خرم 

 

گفتی انگار از نبرد خویش با دل می رسی

 

نوجوان کشته ای بر گُرده داری، می خرم

 

گفتی از بی عاشقی در تیر باران غزل

 

یک بغل مصراع پیکان خورده داری، می خرم 

 

جای فریاد و سرور کودکانه در دلت

 

گفته بودی عندلیب مرده داری، می خرم 

 

گفتی از آن عمر سرتاسر زمستان، یادگار

 

بی نهایت شعر سرما خورده داری، می خرم 

 

عمر کوتاه من و تو در حد اندازه نیست

 

هر چه اندوه و غم نشمرده داری، می خرم 

 

حمیدرضا آذرنگ



پنج شنبه 18 مرداد 1397برچسب:, :: 4:39 ::  نويسنده : مهدی        

نه م ثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

 

نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

 

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

 

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

 

تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

 

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناختند عامیان من و تو را به این نشان

 

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

 

مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

 

سید تقی سیدی



دو شنبه 15 مرداد 1397برچسب:, :: 6:28 ::  نويسنده : مهدی        

 

سخت است !!!

 

خبر خیر تو از نقل حریفان سخت است

 

حفظ حالات من و طعنه آنان سخت است

 

 

لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

 

در دل ابر ... نگهداری باران سخت است

 

 

کشتی کوچک من هرچه که محکم باشد

 

جستن از عرصه هول آور طوفان سخت است

 

 

ساده عاشق شده ام، ساده تر از آن رسوا

 

شهره شهر شدن با تو چه آسان ... سخت است

 

 

ای که از کوچه ی ما می گذری، معشوقه!

 

بی محلی سر این کوچه دو چندان سخت است

 

 

زیر باران که به من زل بزنی، خواهی دید :

 

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است

 

 

کوچه مهر - سر نبش - کماکان باران .....

 

دیدن حجله ی من، اول آبان سخت است

 

 

... کاظم بهمنی ...



دو شنبه 15 مرداد 1397برچسب:, :: 6:18 ::  نويسنده : مهدی        
 
بهای دل سپردن
 
من از هستی نمی خواهم به جز پیش تو مردن را
 
نمی خواهم خوراکی جز غم عشق تو خوردن را
 
 
تو را میخواهم آنگونه که گویی جسم، روحش را
 
جدایی ناپذیر و تنگ ..... یکدیگر فشردن را
 
 
بدون تو، تنفس هم ملال آورترین چیز است
 
تو شیرین می کنی اما، شرنگ تلخ مردن را
 
 
بمیران! زنده کن! فرقی ندارد، باز می خوانم
 
هزاران بار دیگر، با تو شعر دل سپردن را
 
 
مرا از عشق می ترسانی و غافل از آنی که
 
برای ماهیان ساده است، مشق آب خوردن را
 
 
به مرده شور بسپاری تنم، آنجا که یارایش
 
نباشد بار سنگین غمت، بر دوش بردن را
 
 
دلت می آید آیا با چنین شاگرد عشقِ خود
 
همیشه بازگویی درس بی روحِ فسردن را ؟!؟
 
 
تو که این را برای من، نمی خواهی غزلبانو :
 
خیال با تو بودن، با خودم، بر گور بردن را
 
 
اگرچه خوب می دانم که تا بوده، چنین بوده
 
که عاشق می دهد آخر، بهای دل سپردن را
 
 
... علی محمد محمدی ...


چهار شنبه 3 مرداد 1397برچسب:, :: 7:13 ::  نويسنده : مهدی        

شعر ولادت امام رضا(ع) غلام رضا سازگار

 

مرده از فیض تو احیاگر جان می گردد

 

عالم پیر از این نشئه جوان می گردد

 

سر تسلیم به پای تو فرود آوردم

 

که به انگشت ولای تو جهان می گردد

 

تا نهد چهره به خاک قدم زوّارت

 

سنگ از دامنۀ کوه، روان می گردد

 

با تولاّی تو چون سینۀ دریا به کلیم

 

وادی خوف و خطر مهد امان می گردد

 

هر کجا نام خراسان تو آید به زبان

 

اشک شوق است که از دیده، روان می گردد

 

سجده بر گنبد زرّین تو آرد خورشید

 

که به امواج فضا نورافشان می گردد

 

آهوئی را که تو ضامن شوی ای ضامن خلق

 

خاک او سرمۀ صاحب نظران می گردد

 

همه اعضای وجودم نه سر هر مویم

 

به ثنای تو سراپای زبان می گردد

 

نقش شیر از نگه نافذ تو شیر شود

 

گرگ در خطّۀ طوس تو شبان می گردد

 

همچو بلبل که کند دور و بر گل پرواز

 

گرد گلدستۀ صحنینتو جان می گردد

 

دیده از هستی خود بلکه زخود می پوشم

 

تا که چشمم به رواقت نگران می گردد

 

با تو از آتش دزوخ گل جنّت روید

 

بی تو گلخانۀ فردوس، خزان می گردد

 

زائر کوی تو آرد به خداوند طواف

 

دل من گِرد مزار تو از آن می گردد

 

آسمان ها به طواف حرمت مشغولند

 

تا که بر گرد زمین چرخ زمان می گردد

 

تیغ با معجز ابروت کند کار سپر

 

تیر از گردش چشم تو کمان می گردد

 

ناز بر جان کند و فخر فروشد به بهشت

 

تن هر کس که به خاک تو نهان می گردد

 

کافر ارنام رضا را ببرد در دوزخ

 

دوزخ از فیض دمش رشک جنان می گردد

 

روز پرواز کتب پای صراط و میزان

 

کرم و لطف تو بر خلق عیان می گردد

 

لاله از خشت طلای تو برون آرد سر

 

سنگ با معجز تو درّ کران می گردد

 

موسی از طور تو بانگ ارنی می شنود

 

عیسی از شوق تو بی تاب و توان می گردد

 

گر چه حجّ فقرائی به طواف حرمت

 

تا ابد دایرۀ کون و مکان می گردد

 

گر به بازار جهان خلق جهان سود آرند

 

همه بی مهر ولای تو زیان می گردد

 

می دهد روی خدا را به همه خلق نشان

 

هر که در کوی تو بی نام و نشان می گردد

 

هر که بر پنجره های حرمت گیرد دست

 

پنجه اش عقده گشای همگان می گردد

 

روح بخش دل و جان است و روان قرآن

 

هر کجا وصف ثنای تو بیان می گردد

 

تا کند نغمه سرایی به ثنایت (میثم)

 

گرد او روح ملک، رقص کنان می گردد



دو شنبه 11 تير 1397برچسب:, :: 11:9 ::  نويسنده : مهدی        

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

 

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار

روشنگر شب های بلند قفسم بود

 

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

 

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

 

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

 

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم

رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود.

 

"فریدون مشیری"

 

 



سه شنبه 29 خرداد 1397برچسب:, :: 10:17 ::  نويسنده : مهدی        

درست مثلِ دو چشمِ تو مست و هشیارم

نه خواب میروم از دوری ات، نه بیدارم

 

شبیهِ پنجره های نشسته در باران 

غمِ تو دارم و از بغض و گریه سرشارم

 

کسی کجاست ببیندچگونه میشکنم؟

کسی کجاست ببیند چگونه میبارم؟

 

عزیزِ من که چو گیسوی تو پریشانم

عزیزِ من که به هجران تو گرفتارم

 

اجازه هست بگویم که عاشقت هستم؟

اجازه هست بگویم که دوستت دارم؟

 

محمود اکرامی



سه شنبه 29 خرداد 1397برچسب:, :: 10:14 ::  نويسنده : مهدی        

 

شبیه چشمه -ولی بیت بیت- می جوشم

که مدتی ست روان نیست روح مغشوشم

 

همین که شیوه ی شعرانگی گرفتم، آه

روند زندگی از اصل شد فراموشم

 

خدا نخواست سرم داد مرگ را بزند

و چند قطره جنون ریخت در سر و گوشم

 

همین خوش است که با اینکه رد شدی از من

هنوز ردّ تو مانده ست روی آغوشم

 

غمت تمام مرا از تن خودم کنده ست

که خود قبای برازنده ای ست بر دوشم

 

کسی که نیست عزادار مرگ قلب کسی

خودم برای دل خود سیاه می پوشم

 

محمدجواد قیاسی



جمعه 5 خرداد 1397برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : مهدی        



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد